امروز پیش پدربزرگم بودم . روی صندلیش نشسته بود و با سکوت فقط به اطراف نگان میکرد . ساکت ولی پر معنا . یاد روزهایی بود که نگاهی جز این داشت. خیلی وقت بود هوس یه قدم زدن بی دغدغه داشت . هوای توان در زانوان داشت . اما نداشت . توان نداشت
یاد روز هایی افتاد که با محبتی مردگونه کهنه های کثیف نوه های گریانش رو تمیز می کرد و چقدر آرام بود
امروز وقتی خواست برای رفع کوچکترین و بدیهی ترین نیاز روزمره ش بلند شه و ناتوانی به یادش اومد
و من خیسی چشمان معصومش رو حس کردم ... و اینبار توان من از کف رفت
کاش می شد دنیا رو به قدیمی ها بخشید
No comments:
Post a Comment